اقاکمیلاقاکمیل، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

کمیل هدیه الهی

بدون عنوان

پسر عزیزم کمیل جان ورود به شش ماهگیت مبارک انشااله به امید روز های خوب وشاد پسرم امروز جمعه هست و من وبابایی هر دومون تعطیل هستیم و کنار تو عزیز امیدوارم روزهای خوبی با همدیگه داشته باشیم پسرم فردا قراره با هم بریم هلال احمر و واکسن بزنیم برا رفتن به مکه نمی دونی چقدر میترسم بازم مثل واکسن چهار ماهگیت تب بکنی ولی بازم با دکترت مشورت میکنیم وبعد مهمون کوچولوی خونه خدا خوش به حالت که پیش خدا اینقدر عزیزی
29 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

..... تکیه گاهی که بهشت زیر پایش نیست ..... اما همیشه به جرم پدر بودن باید ایستادگی کند وبا وجود همه مشکلات به تو لبخند بزند تا تو دلگرم شوی که اگر میدانستی چه کسی کشتی زندگی را از میان موج های سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایت رسانده است                                      پدرت را می پرستیدی                            &n...
28 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

پسر خوشگل ماماني امروزبا همديگه رفتيم پيش دكترت تا ببينيم كه اين واكسني كه به حجاج ميزنن عوارض خاصي داره يا نه بعدش هم رفتيم هلال احمر وخوشبختانه گفتن برا كودكان زير دو سال لازم نيست نميدوني چقدر خوشحال شدم آخه خيلي ميترسيدم اذيت بشي يه كمي هم درد داشت خلاصه اينكه خيلي خوب شد
27 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

ای تمام زندگی و هستی ام، عشق را با تو تجربه كردم و بدان مروارید زیبای عشقت همیشه در صدف سرخ قلبم جای دارد. بهترینم، به پای همه خوبیهایت برایت خوب بودن، خوب ماندن و خوب دیدن را آرزو می كنم. روز مرد را به تو عزیزترینم تبریك می گویم.   ...
23 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

( قند ) خون مادر بالاست ، دلش اما همیشه ( شور ) می زند برای ما . . . اشکهای مادر ، مروارید شده است در صدف چشمانش دکترها اسمش را گذاشته اند آب مروارید ! حرفها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد ! دستانش را نوازش می کنم ؛ داستانی دارد دستانش . . سلامتیه اون پسری که . . . ۱۰ سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . . ۲۰ سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . . ۳۰ سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه . . . باباش گفت چرا گریه میکنی ؟ گفت : آخه اونوقتا دستت نمیلرزید . . . ...
11 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

فرزند عزیزم !                                              آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن به یاد بیاور، وقتی کوچک بودی، مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم وقتی نمی خواهم به حمام بروم، مرا سرزنش نکن وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز، سئوالاتی می کنم با تمسخر به من...
11 ارديبهشت 1393

کمیل خان

الهی مادرم را از آن کسانی قرار بده که آتش به آنها خواهد گفت: گذر کن، همانا نورِِ تو نور ِمرا خاموش کرد. بهشت به او خواهد گفت : وارد شو ،که همانا دل تنگ تو بودم قبل از آنکه حتی ببینمت ...
11 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

مادر وقتي در درونت بودم به شکمت لگد ميزدم و ميگفتي اي جانم مادر وقتي به بيرون امدم سينه ات را گاز گرفتم باز هم گفتي اي جانم مادر مرا ببخش بهشت هم براي محبت کردن هاي تو خيلي کم هست ...
11 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

بزرگ شدیم و فهمیدیم که دارو آبمیوه نبود ... بزرگ شدیم و فهمیدیم چیزهایی ترسناک تر از تاریکی هم هست بزرگ شدیم ... به اندازه ای که  فهمیدیم پشت هر خنده مادرم هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدرم یک بیماری نهفته بود... بزرگ شدیم ... و یافتیم که مشکلاتمان دیگر  با یک شکلات ، یک لباس یا کیف حل نمی شود ... و اینک والدینمان دیگر دستهایمان را برای عبور  از جاده نخواهند گرفت و یا حتی برای عبور  از پیچ و خم های زندگی ... بزرگ شدیم و فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم ،  بلکه والدین ما هم همراه ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند  و یا هم اکنون رفته اند ... خیلی بزرگ شدیم ....
11 ارديبهشت 1393